سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
هرکه بر اساس دین، دوستی نکند و بر اساس دین، دشمنی نکند، دین ندارد . [امام صادق علیه السلام]
ICT

  نویسنده: ابوالفضل سرگزی  
 

عشق همه چیزه

لیزا بسکتبال را دوست داشت.دوستانشومیهمانی رفتن را هم همین طور
او هر آنچه را که می دید نقاشی میکرد.پرندگان،گلها،آسمان و..... هر روز کنار پنجره می نشست و هر چیز که ازکنارش ردمی شد نقاشی میکرد
اما این اواخر او خیلی احساس سر گیجه داشت و عضلاتش به شدتدرد می کرد.والدینش به شدت نگران شدند و او را به نزد پزشک بردند.پزشک برای اینکههمه مسائل روشن شود، آزمایشات مختلفی تجویز نمود .لیزا که برای گرفتن جوابآزمایشاتش رفته بود با چهرهء غم زده پزشکش مواجه شد.او گفت :" متاسفم عزیزم ولی توسرطان خون داری و تقریبا 3 ماه زنده می مانی
لیزا شوک زده شده بود از اتاقبیرون دوید و آنقدر گریه کرد تا اشک چشمانش خشک شد . همه شب را بیدار ماند و بانگرانی به مرگ اندیشید
والدینش او را در آغوش گرفتند و به او فهماندند کهعاشقش هستند ."ما این ماههای باقی مانده را گرامی میداریم واز در کنار تو بودننهایت لذت را خواهیم برد.ما همه کار برایت می کنیم
از آن پس لیزا وپدر ومادرشبه سمت فلوریدا رفتند تا در کنار دریا اقامت کنند ، چرا که لیزا عاشق دریا بود .اودوست داشت باقی مانده عمرش را نقاشی کند ودر کنار ساحل ، مشغول سوار کاری باشد
یک روز کنار ساحل با "جی" آشنا شد. آنها با هم گوش ماهیهای ساحل را جمع آوری میکردند و درباره همه چیز حرف میزدند. دوستشان داری . خانواده ات ، دوستانت ،عشقتو
همه سزاوار جمله دوستت دارم هستند


روزی که کنار ساحل قدم میزدند جی به او حلقه ای هدیه کرد و گفت که دوستش دارد .در این لحظه اشک در چشمان لیزاحلقه زد و موقعی که جی حلقه را در انگشت او کرد شروع به گریه نمود.جی علت را پرسیدو او گفت که سرطان خون دارد و بیشتر از یک ماه دیگر زنده نیست.جی گفت که هیچ چیزبرایش مهم نیست وتو تنها کسی هستی که من سخت دوستش دارم
آنها روز هایباقیمانده را باهم سپری کردند و در ساحل اقیانوس اطلس تمام روز را به شنا وسوارکاریمی گذراندند . اما لیزا روز به روز ضعیف تر می شد .یک روز لیزا تصویر خودش را نقاشیکرد و به جی هدیه کرد و گفت :" از تو میخواهم که مرا به یاد آوری حتی اگر اینجا راترک کردم
در یک روز بارانی وقتی آنها آنها مشغول جمع آوری گوش ماهی هااز میانصخره ها بودند ناگهان لیزا از حال رفت و تنفس برایش سخت شد. به جی گفت:" لطفا دستمرا بگیر. من تو را بیشتر از هر کس دیگر دوست دارم.تو تنها عشق پاکم هستی اما دیگروقت رفتن است و از این به بعد باید تو را از آن بالا ببینم
بدن لیزا بی جانگشت و جی تمام روز را آنجا نشست وهمچنان او را در آغوش گرفت تا گزندی به او نرسد
امیدوارم این ماجرا برای شما آموزنده باشد .در هر فرصتی نظرت را درباره کسانیکه دوستشان داری بیان کن چرا که ممکن است فردا دیر باشدو تو حضور نداشته باشی تادستشان را در دست بگیری
عشق همه چیز هر کسی است و بدون آن جهان میمیرد .پسهمیشه به کسانی که مورد علاقه ات هستند بگو که

 

 

 

این مطلب از سایت همدلان بخش رونشناسی عشق تهیه شده است


 
   
چهارشنبه 83 دی 16 ساعت 10:54 صبح

  نویسنده: ابوالفضل سرگزی  
 

 

عجب دنیاییه!! خودمم و خودم....خودم ازطرف تو وخودم از طرف خودم...و من

هستم...و وقتی کسی شدم ...دیگه نیستم...

و اما تو(شما) کسی هستی وتا کسی هستی, هیچ کس نیستی ...پس ه" هیچ کس" نیستم وتا زمانی که کسی نیستم...یچ شو تا باشی!!!

زمانی که ازت خواستم هیچ بشی تا اینجا جاودانه بشه...

گفتی می خوام خودم باشم....

از اون قضیه بگذریم....

و حالا:

جایی خوندم که :

هیچ وقت ,  وقتت رو با کسی که حاضر نیست وقتشو با تو بگذرونه,پر نکن!!!

 

هیچ وقت ,  عشقت  رو به کسی که حاضر نیست ,  عشقشو  به تو نثارکنه!!! نثار نکن!!!

ومن........

و من بی مهابا برای نویسنده این مطالب گفتم که:

وقت هایی هست برای انسانها بنام وقت سوخته, وقت ها یی که هیچ کس نیست که وقتشو با تو بگذرونه...

عشق هایی هست بنام عشق سوخته که در اون معشوقه ای نیست که بهت عشق بورزه!!!!

گوشهایی هست همیشه در انتظار شنیدن وچشم هایی همیشه منتظر برای دیدن....

 

و همینطوراشک هایی هست برای جاری شدن...قلب هایی برای شکستن....انسانهایی برای نبودن...و امیدهایی برای!!!.....

 

من به اون وقت ها و اون عشق هاو اون اشک هاو اون لحظه هاتعلق دارم...

 

و حالا اینو به تو می گم پرستو خانم:

 

عجب سعادتیه که وقتی کسی رو نداری که به فریادت برسه(برای شنیدن صدات,برای دیدن چشات, برای پاک کردن اشکات و برای هدیه کردن بوسه وخنده به لبهات): "هیچ کس" همراه تو باقی می مونه...

 

 

 

 

و  حالااون شعری که من به تو تقدیم می کنم:

 

 

من توان تغییر تو را ندارم
یا توان تشریح روشهایت را
هرگز باور نکن که مردی بتواند
زنی را تغییر دهد!
این مردان، مدعیانی دروغگویند
که می پندارند از یکی از دنده هاشان
زن را آفریده اند!
زن از دنده مرد پدید نیامده است ، حاشا!
این اوست که از بطن زن زاده می شود
چونان ماهی کوچکی که از اعماق آب سر بر می آرد !
و همچون نهری که از رودساری مشتق می شود
این اوست که گرد خورشید زن می چرخد
و گمان می برد که بر جای ایستاده است!
*
من توان رام کردن تو را ندارم
توان اهلی کردنت را
یا توان تعدیل غرایز نخستینت را !
می آزمایم هوش خویش را بر تو
چنانکه حماقتم را !
هیچ یک را با تو کاری نیست
نه راهنمایی و
نه وسوسه !
اصیل بمان !
چنانکه هستی !
*
من توان شکستن عاداتت را ندارم
23 سال اینگونه بوده ای
توان تغییر طبیعتت را ندارم
کتابهایم سودی برایت ندارد
و عقائد من متقاعدت نمی کند !
تو
ملکه آشوبی و
دیوانگی!
که به هیچکس تعلق ندارد.
بر همین طریق بمان!
*
تو
درخت زنانگی هستی
برآمده از تاریکی
بی نیاز از آفتاب و آب!
پری دریایی ای
که به همه مردان عشق می ورزد
اما عاشق هیچ یک نیست!
با همه مردان می خوابدو
با هیچ یک!
تو
بانویی اساطیری هستی
که با تمام قبایل رفت
و باکره بازگشت !

بر همین طریق بمان

 


 
   
چهارشنبه 83 دی 16 ساعت 10:52 صبح

  نویسنده: ابوالفضل سرگزی  
 

مردم فرزندان دنیا هستند و کسی به خاطر دوستداشتن م ادرش

سرزنش نمی شود.

"نهج البلاغه"

 

 

 

سلام دوستان

مدتی بود که ننوشته بودیم....حسش نبود ... حسش اومد ونوشتیم:

 

 

اون روزی که گفتم: "میخوام عاشقت بشم"

حضرت عشق گفت: "اول یاید بیاموزی."

گفتم: چه چیزی رو؟؟؟

گفت:" بیاموزید که......."

و آموختم :

 

آموخته ام که بهترین کلاس درس دنیا محضر بزرگتر هاست .

آموخته ام که مهربان بودن بسیار مهم تر از درست بودن است .

آموخته ام که گاهی اوقات همه ی چیزی که انسان نیاز دارد ، دستی برای گرفتن و قلبی برای درک شدن است.

آموخته ام که زیر ظاهر سر سخت هر انسانی فردی نهفته که خواهان تمجید و دوست داشتن است .

آموخته ام که وقتی به هیچ طریقی قادر نیستم به شخصی کمک کنم میتوانم برای او دعا کنم .

آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز خلق نکرد ، پس چه چیزی باعث شده که فکر کنم من میتوانم ؟

آموخته ام که نادیده گرفتن حقایق موجب تغییر آنها نمیشود .

آموخته ام که هر چقدر آدمی نسبت به جبر زمانش جدی باشد ، اما همیشه نیاز به دوستی دارد که بتواند بدون تکلف و ساده با او برخورد کند .

آموخته ام که باید شکر گذار باشیم که خداوند هر آنچه را که از او می طلبیم به ما نمیدهد .

آموخته ام که وقتی سعی میکنم عملی را تلافی کرده و حسابت را با دیگری صاف کنی ، تنها به او اجازه میدهی بیشتر تو را برنجاند .

آموخته ام که وقتی در بندر غم لنگر می اندازی ، شادی در جایی دیگر شناور است .

آموخته ام که همه خواهان آنند که در اوج قله زندگی کنند ، اما همه ی شادی ها و پیشرفت ها زمانی رخ میدهند که در حال صعود به سوی آن هستی .

آموخته‌ام که همه‌ی افرادی که با آنها روبرو می شویم شایسته‌ی سلامی آمیخته به لبخند را دارند‌ .

آموخته ام که فرصت ها هرگز از بین نمی‌روند بلکه دیگری آنچه را که تو نیافته ای پیدا کرده است‌ .

آموخته ام که در انتخاب احساس خود هیچ نقشی ندارم اما در انتخاب عکس العمل خود در قبال آن نقش دارم .

آموخته ام که رخداد ها کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می سازند .

آموخته ام که زندگی مثل طاقه ی پارچه است ، هر چه به آن نزدیکتر مانتهای یشوی تند تر میگذرد .

و آموخته ام که زندگی سخت است اما من سخت ترم ...

 

 


 
   
چهارشنبه 83 دی 16 ساعت 10:47 صبح

  نویسنده: ابوالفضل سرگزی  
 

اجباری


                               صدا                           


در آنجا بر فراز قله کوه


دو پایم خسته از رنج دویدن


به خود گفتم که در این اوج دیگر


صدایم را خدا خواهد شنیدن


 


بسوی ابرهای تیره پر زد


نگاه روشن امیدوارم


ز دل فریاد کردم کای خداوند


من او را دوست دارم , دوست دارم


 


صدایم رفت تا اعماق ظلمت


بهم زد خواب شوم اختران را


غبار آلوده و بتاب کوبید


در زرین قصر آسمان را


 


ملائک با هزاران دست کوچک


کلون سخت سنگین را کشیدند


ز طوفان صدای بی شکیبم


بخود لرزیده , در ابری خزیدند


 


ستون ها همچو ماران پیچ در پیچ


درختان در مه سبزی شناور


صدایم پیکرش را شستشو داد


ز خاک ره , درون حوض کوثر


 


خدا در خواب ر‌ویا بار خود بود


بزیر پلکها پنهان نگاهش


صدایم رفت و با اندوه نالید


میان پرده های خوابگاهش


 


ولی آن پلک های نقره آلود


دریغا , تا سحرگه بسته بودند


سبک چون گوش ماهی های ساحل


به روی دیده اش بنشسته بودند


 


صدا صد بار نومیدانه برخاست


که عاصی گردد و بر وی بتازد


صدا می خواست تا با پنجه خشم


حریر خواب او را پاره سازد


 


صدا فریاد می زد از سر درد


بهم کی ریزد این خواب طلایی ؟


من اینجا تشنه یک جرعه مهر


تو آنجا خفته بر تخت خدایی


 


مگر چندان تواند اوج گیرد


صدایی دردمند و محنت آلود ؟


چو صبح تازه از ره باز آمد


صدایم از " صدا " دیگر تهی بود


 


ولی اینجا بسوی آسمانهاست


هنوز این دیده امیدوارم


خدایا این صدا را می شناسی ؟


من او را دوست دارم , " دوست دارم "


فروغ فرخزاد


 
   
دوشنبه 83 دی 14 ساعت 10:25 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  عشق همه چیزه
و حالااون شعری که من به تو تقدیم می کنم:
اموخته ام که .....
صدا
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل

3032: کل بازدید

0 :بازدید امروز

0 :بازدید دیروز

 RSS 

 
درباره خودم
 
لوگوی خودم
ICT
 
 
 
حضور و غیاب
 
اشتراک